۱۳۹۳ آبان ۱۶, جمعه

افشاي شكنجه هاي تكان دهنده زندانيان زن در دلنوشته های ریحانه جباری

ريحانه جباري در بخشهايي از دل نوشته هاي خود به شكنجه هاي هولناكي كه در مورد زندانيان زن اعمال شده اشاره كرده است و ميگويد: قبلا بارها با شهلا و طیبه و اعظم و خیلی های دیگر در مورد دادگاه صحبت کرده بودم . شهلا برایم گفته بود که در دوران دادسرا و بازجویی دندانهایش شکسته ولی وقتی در دادگاه گفته بود ، قاضی قبول نکرده و او مجبور شده همان چیزهایی که در بازجویی گفته دوباره تکرار کند . یکی دیگر قسمتی از سرش که بعد از بازجویی مو در نیاورده بود نشانم داد و گفت بازجو وقتی موی سرم را میکشید این تکه اش از بیخ کنده شد و خون آمد . بعد از آن این شکلی شد ولی وقتی به قاضی گفتم قبول نکرد . طیبه گفت خیلی کتک خورده بود ولی حرفش را قبول نکردند . عصبی بود و قرص اعصاب میخورد . با لحنی کشیده از فشار درد اعصاب گفت که هرگز قاضی همتیار را نمیبخشد . اما اعظم گفت وقتی تو نبودی زنی را در بازجویی به شدت کتک میزنند تا قتلی را به گردن بگیرد . تمام استخوانهایش شکسته بود . ولی نمیدانم از چه راهی از پزشکی قانونی مدارکی را گرفت که ثابت کرد کتک خورده . حالا آزاد شده و در حال شکایت از مامورین است . شهلا و بقیه گفتند فایده ندارد . هر چه قبلا اعتراف کردی باید همان را بگویی . وگرنه خودت را به دردسر میاندازی . ممکن است دوباره تو را به آگاهی ببرند . من اما تصمیم داشتم در دادگاه همه کسانی که آزارم داده بودند رسوا کنم...
متن كامل دل نوشته ريحانه قسمت دهم در زير آمده است :
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . آنچه از زندان میدانم این است که آدم را در اوج جوانی و شکوفایی پیر و پژمرده میکند . آغاز فاجعه زمانی است که بعد از حادثه ای که تورا به زندان کشانده به فکر پیدا کردن مقصر باشی . شروع به مرور گذشته میکنی . ریزه کاری های زندگیت به یادت میآیند . یادآوری زندگی آزاد ، تو را هوایی کرده و تحمل و طاقتت را از بین میبرد .
من ریحانه جباری وقتی بیست ساله بودم در بهار ۸۷ به یاد شبهایی افتادم که از دانشگاه یا شرکت به خانه برمیگشتم . پای کامپیوتر مینشستم و در دنیای ۳۶۰ درجه میچرخیدم . همیشه عاشق تکنولوژی بودم . از اینکه با وجود اینترنت ، جهان کوچک و کوچکتر ، و یافتن پاسخ هر سوالی آسان شده بود لذت میبردم .
دوست داشتم جهان را بشناسم . آدم ها را . طبیعت را .گذشته و آینده را . سایتی به نام ۳۶۰درجه بود . در آنجا دوستان جدید پیدا میکردی . با همکلاسی ها گپ میزدی . کسانی که قبلا با آنها مدرسه میرفتی و اکنون از تو دور بودند . جدیدترین جوک ها ، شعرهای کم ارزش و یا معرفی آهنگهای جدید خوانندگان خارجی . گپ های مخصوص آن سن و سال که همه اش بوی سرخوشی و بیخیالی میدهد . گاهی غش غش میخندیدم به حرفهای گروهی . به پیامهایی که برای همدیگر میگذاشتیم .
یک عصر دلگیر به خانه تلفن زدم . خواهرم گفت مریم در ۳۶۰ کامنت گذاشته که دلش برایم تنگ شده و هر لحظه حضورم را حس میکند . مریم ، دوست دوران کودکیم . کسی که قبل از به دنیا آمدن من محبوب مادرم بود .
دوسالی از من بزرگتر بود . همبازی و همدم و محرم رازهای یکدیگر بودیم . من ، مریم ، برادرش محمد که مادرم به او شیر داده و ما او را برادر خود میدانستیم ، با دو خواهرم گروهی تشکیل داده بودیم که تا قبل از دوران زندان همه دوستانم آن را میشناختند . فایو کیدز . بیشترین خاطرات کودکی و نوجوانیم از حضور فایو کیدز انباشته است . بازیهای چند ساعته که گاهی کل خانه را بی نظم میکرد و مامان مجبور میشد روز بعد همه خانه را از نو به شکل قبلی درآورد .
وقتی شنیدم مریم برایم پیغام گذاشته ناراحت شدم . حسودی کردم . از اینکه به آن گوشه زندگی پرت شده بودم عصبانی بودم . ای کاش همه از کار و زندگی میافتادند . دلم میخواست زمان متوقف شود. و وقتی به خانه برمیگشتم دوباره به حرکت درآید . اما هرگز چنین نشد و چرخ جهان به منوال گذشته چرخید .
هر روز عده ای آزاد و عده ای دیگر دستگیر میشدند . روزمره گی در زندان هم ادامه داشت . از خودم بدم میامد . کینه ای در دلم رشد میکرد که دوستش نداشتم ولی حضورش را هر لحظه بیش از پیش حس میکردم . آغاز شناخت این حس درونی ، روزی بود که فریبا ، یکی از زندانیان از بند بچه دار ها برایم ماکارونی آورد . شاید به اندازه یک مشت . با لذت و ولعی عجیب خوردم . هرگز فکرش را هم نمیکردم که دلم برای خوراکی ضعف برود . ولی آن غذای لعنتی مرا با “خود ” جدیدم آشنا کرد .
همیشه مغرور بودم . و از رفتار حریصانه متنفر . هرگز در دوران مدرسه ، از همکلاسی هایم خوراکی طلب نمیکردم . همیشه کمتر از آنچه به دیگران میبخشیدم دریافت میکردم . برای خودم قوانینی داشتم که از کودکی در وجودم رشد کرده بود . اما از آن ماکارونی لعنتی به هیچکس ندادم . هر ذره اش را بارها جویدم . نمیخواستم تمام شود . ساعت ها بعد از خوردنش در ذهنم درگیری شدیدی در جریان بود . درگیری خودم با خودم . در دل میگفتم چه شد که همه چیز از میان رفت ؟ چه شد که اینچنین به هر چه در تمام عمر اهمیت میدادم پشت کرده ام؟
واکاوی درونم نتیجه داد . سرنخ همه این تهی شدن و پوچی در حادثه ای بود که مرا به زندان کشانده بود . در اعتمادی که به یک صورت متدین کردم . آن اتفاق ، تکانی ناگهانی و عجیب بود . درست مثل اینکه وقتی در خواب هستی جریان برق از تو عبور کند . بیدار میشوی ولی منگی . من بیدار بودم و روبروی خودم ایستاده . ولی گیج گیج . زیر آوار تصویری که از خودم میدیدم مبهوت و مات زده خرد شده بودم . تمام تصاویرم نابود شده بود . نمیتوانستم فروریختن روحم را ببینم و باور کنم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون قادر به ادامه یادآوری خودشناسی خودم نیستم . هنوز هم از آوارگی و سرگردانی ذهن و روحم در تابستان ۸۷ ، زخم خورده و رنجور میشوم . شاید اگر فرصتی بود و زنده ماندم ، باز به این زخم کهنه نگاه کنم . شاید . با پایان تابستان و آغاز پاییز کم کم به فکر ترمیم افکار درهم برهم و مغشوش خود افتادم . شروع به برنامه ریزی عجیبی در ذهنم کردم . برای رسیدن به خواسته ای که در آن زمان محال به نظر میرسید . ادامه تحصیل . آن زمان در دفتر اندرزگاه کار میکردم . به نوعی دستیار خانم ر- بودم . اسم واقعی او منصوره _ و بود . همه کسانی که پرسنل و کادر زندان بودند اسم مستعار داشتند . ولی مهم نبود . خانم _ ر مرا دوست داشت و من او را . وقتی برای اولین بار گفتم میخواهم درسم را ادامه بدهم گشاد شدن چشمهایش را به وضوح دیدم . بلافاصله مخالفت کرد . من که تازه از مرحله اول جنگ با خودم برگشته بودم ، سرسخت تر از او اصرار میکردم . هر روز و هر روز خواسته ام را تکرار میکردم . او هم مانعی جدید میتراشید. میگفت نمیتوانیم استاد را به زندان راه دهیم . میگفتم استاد نمیخواهم . جزوه ها را میگیرم و خودم میخوانم . میگفت کسی را نداریم از تو امتحان بگیرد و ببرد دانشگاهت . میگفتم پدرم میبرد و به دانشگاه میرساند . می گفت امکان داشتن کامپیوتر در زندان وجود ندارد . میگفتم به مدیر کل امور زندانها نامه درخواست میدهم . میگفت امور زندانها بودجه خرید کامپیوتر ندارد . میگفتم کامپیوتر خودم را از خانه می آورم . میگفت نمیشود ، چون هیچ وسیله ای که بشود در آن چیزی پنهان کرد تحویل نمیگیرند . میگفتم پولش را میدهم تا مامور زندان برایم بخرد . او که چیزی جاسازی نمیکند . هر چه میگفت ، چیزی میگفتم . اما هیچ راهی برای ادامه درسم پیدا نمیشد . پیش خودم فکر میکردم تنها راه ادامه زندگیم در بیکرانه بیکاری و روزمره گی زندان درس خواندن است . حتی گفتم اگر نمیتوانم درس دانشگاهم را ادامه بدهم ، دوباره دبیرستان را تکرار میکنم . گفتم میخواهم دیپلم دیگری بگیرم . خندید و گفت چه رشته ای ؟ گفتم علوم انسانی . تقریبا کتابی در کتابخانه زندان نبود که نخوانده باشم . همه جور کتاب . رمان های بی ارزش بازاری تا شاهکارهای ادبی . دین و معرفت تا تاریخ و جغرافی . همان هفته بود که تقاضای کتابهای جدید را نوشته و برای رئیس اوین فرستاده بودیم . جواب آمده بود که بزودی جدیدترین کتابها خواهند رسید . در اوین ، برعکس زندان شهرری که فقط دو روزنامه اطلاعات و حمایت را دارد ، روزنامه های متنوعی وجود داشت . روزنامه هایی که زندانیان را در جریان آخرین اتفاقات میگذاشت . زندانیان سیاسی که بیشتر با همدیگر نشست و برخاست داشتند گاهی مطالبی از روزنامه ها را تحلیل میکردند . خیلی از تحلیل هایشان به نظرم خنده دار میامد . انگار در رویایشان غرق شده بودند و واقعیت را ، که زنان زندانی و آرزوها و شیوه زندگیشان نمونه ای از آن بود نمیدیدند . از بین روزنامه ها همشهری ، اعتماد و جام جم را بیشتر از بقیه میخواندم . همه مطالبشان را . از اول تا آخر . گاهی بچه های شلوغ تر می آمدند و خلوتم را به هم میزدند . شروع میکردند به لوده گی . نیازمندی های همشهری تبدیل به اسباب بازی شان میشد . از تویش آگهی های فروش خانه یا ماشین را میخواندند و وانمود میکردند که خریدار یا مالک آن هستند. بهانه های کوچک برای به یاد آوردن اینکه روزی آزاد بودند . یادآوری زندگی . همیشه بعد از این لوده گی ها ، کم کم صدایشان پایین می آمد و دلتنگی ها به زبان جاری میشد . من اما هیچوقت دلتنگی ام را بروز ندادم . همیشه شنونده بودم . برای فرار از فشار دلتنگی به فکر ادامه تحصیلم بیش از پیش چسبیده بودم . هر چه بیشتر اصرار میکردم ، خانم _ ر کمتر توجه میکرد . البته اینطور وانمود میکرد . در حالی که بدون اینکه من بدانم با مدیرانش در باره خواسته ام صحبت کرده بود . تا اینکه یک عصر بارانی ، قبل از ترک دفترش ، صدایم کرد و پرسید اگر رشته ات را عوض کنی و دوباره کنکور بدهی ، امکان ادامه تحصیل داری . قلبم از شدت هیجان در حال کنده شدن بود . هفته بعد کتابهای درسی لازم برای کنکورکه مامان خریده بود ، در دستم بود . چهار نفر دیگر هم همراهم شدند . قرار بود در دانشگاه پیام نور ثبت نام کنیم . انگیزه جدید ، ادامه تحصیل ، بیکار نبودن و پلی به سوی آینده ساختن مرا به دنیای بیرون از زندان بیش از گذشته نزدیک میکرد . هر چند در کنکور پنج نفره ای که دادیم ، هیچکدام قبول نشدیم . اما مدتی را به رقابت در درس خواندن و آمادگی برای کنکور گذراندیم . ذهنمان یاد گرفت در اوج درگیری های مخصوص زندگی در زندان ، بخش بزرگی از انرژیمان را برای چیزی فراتر مصرف کنیم . حل کردن مسئله ها ، پرسیدن از دیگران ، مرور درسهای مشترک و حفظ کردن شعر و تاریخ یادم داد که برنامه ریزی برای رسیدن به هر هدفی مهم تر از هدف است . اینکه هیچ چیزی به تمامی و یکباره در اختیارت قرار نمیگیرد و برای رسیدن به آرزوهایت باید پله پله جلو بروی ، از دستاورد های این دوره زندگیم بود . مامان برایم از مردی گفته بود که در زندان زبان انگلیسی یاد گرفته بود . با پیدا کردن یک دیکشنری . هر روز لغات جدید را یاد گرفته و بعد از سالها تحمل زندان ، با آن زبان حرف زده بود . جمال الدین اسدآبادی . میخواستم وقتی آزاد میشوم به خودم بگویم عمرم به بطالت و بیهودگی نگذشت . میخواستم مهندسی صنایع بخوانم . چه رویای شیرینی . وقتی آزاد شوم هیچکس نمیگوید که زندگیم حرام شد . هیچکس از روی ترحم نگاهم نمیکند . هیچکس پیش خودش نمیگوید : بیچاره . جوونیش هدر رفت . الان بیکار و بی عار میخواد چیکار کنه ؟ از ترحم و دلسوزی دیگران نفرت داشتم .اما برای آزادی باید از مسیر دادگاه عبور میکردم . بیصبرانه منتظر بودم . تلفن های پی در پی به بابا و مصطفایی باعث شد تقاضای نزدیک ترین زمان برگزاری دادگاه ارائه و قبول شود . آذر ماه ۸۷ . مامان مخالف بود . میگفت هر چه عقب تر بیفتد آمادگی روانی بیشتری پیدا میکنم . بهتر از هر کسی میدانست جنگ ” من ” با ” من ” هنوز تمام نشده و دادگاه زودرس را عاملی برای آشفتگی بیشتر درونیم میدانست . برای فرار از دلهره برای خودم جشن تولد گرفتم . ۱۵ آبان ۱۳۸۷ . بیست و یک سال داشتم . دومین سالی بود که مامان در تنهایی تولدم را جشن میگرفت . بدون من . پدر بزرگ و مادربزرگ و خاله ام با گرفتن نامه ای از دادسرای اوین به ملاقاتم آمده بودند . هشت نفری در سالن ملاقات حضوری جشن کوچک و بی سرو صدایی گرفتیم . به شیوه خودم با تی تاپ و خامه و گردو ، کیک درست کرده بودم . به جای هدیه به کارت زندان پول واریز کرده بودند . بابا اما برایم گردنبندی خریده بود که در لحظه ای توی دستم سراند . مدتی به گردنم آویزان کرده بودم . عکس یک ترازو روی آویزش بود . گفت به امید عدالت برای تو . چند ماه بعد توسط ماموری کشف شد و به مامان تحویل دادند .هنوز، مادرم به امید عدالت ، آن را به گردن دارد . اما جشن مفصلی در بند به راه انداختم . به فروشگاه سفارش کیک داده بودم . چند برابر قیمت ، اما با ارزش و دلچسب بود .
من ریحانه جباری وقتی بیست و یکسال داشتم یکی از بهترین روزهای زندگیم را در کنار ضعیف ترین زنان زجر دیده گذراندم . زنانی که تمام زندگیشان را در زندان بوده اند یا درخیابان . کارتن خواب ها . کسانی که از پیدا کردن کارتن یخچال و فریزر به عنوان شانس یاد میکردند . چون از تمام بدنشان در زیر پل ها و یا پشت خط آهن حفاظت میکرد . در جشن تولدم کسانی بودند که یا بعد ها اعدام شدند و غمگینم کردند ، یا برای اولین بار حس میکردند مثل یک انسان به آنها نگاه شده . کسانی که برای اولین بار به جشنی دعوت شده بودند . همین ها ، بدون ملاقات ها ، فقرایی که هیچوقت یک شکم سیر غذا نمیخوردند ، برایم کادو آوردند . از کارت تلفن و کارت تبریک تا عروسک هایی که خودشان دوخته بودند . از روسری و بلوز تا تابلوها و کیف های دست دوز . از کلیپس و تل و جوراب تا کلاه و ژاکت دست باف . خانم _ ر اجازه داده بود ضبطی که در دفتر بود به بند ببرم تا بعد از ظهر بتوانیم کمی شادی داشته باشیم . به افسر کشیک شب هم سفارش کرده بود تا ساعت ۱۲ اجازه داریم خاموشی بند را به تعویق بیندازیم . نمیتوانم با کلمات ، شادی و شعفی که در بند موج میزد بیان کنم . رقص . از هر مدل و سبکی که به ذهن میرسد . لودگی . قهقهه های بی پایان و از سر خوشی لحظه ای . تا ساعت حدود ده از ضبط دفتر استفاده شد . پس از آن ، قاشق و بشقاب و قابلمه و سطل و هر چیز دیگری که بتواند صدایی تولید کند ، ارکستری ساخت که تا کمی بعد از ۱۲ ادامه داشت . خوردن کیک بزرگی که فروشگاه از قنادی آورده بود ، حکایتی شیرین از آن عصر و شب ساخت . با آن جشن تولد ، بدهکاریم را پرداخت کردم . به خودم . از زیر بار کمرشکن رنج تک خوری آن یک مشت ماکارونی لعنتی که به هیچکس نداده بودم ، خلاص شدم . دیگر آنقدر سبک شده بودم که بتوانم روی درس و دادگاه متمرکز شوم . میخواستم آزاد شوم . میخواستم وقتی از در زندان بیرون میروم و ریه هایم را از هوای آزادی پر میکنم ، به خودم بدهکار نباشم . نبودم . و در انتظار برگزاری دادگاه روز شماری میکردم . روز بیست و دوم آذر ۸۷ در روزنامه اعتماد خبر برگزاری دادگاهم چاپ شد . فردا روز موعود بود . ولی حالم خوش نبود . ترسیده بودم . دلم شور میزد . پشیمان شده بودم . کاش هنوز وقتش نرسیده بود . کاش تقاضا نمیدادیم. این شک و دودلی نشان میداد هنوز استحکام لازم فکری ندارم . هنوز جنگ درونیم به پایان نرسیده . آن شب بابا دلداریم داد : بابا جان شب زودتر بخواب . به هیچ چیزی فکر نکن . همه چیز درست میشه . خدا بزرگه . مامان گفت برایم غذا میاورد . گفتم برایم بال کبابی آپاچی که حالا آواچی شده بود بیاورد . غذای محبوب دوره آزادی . بارها با فایو کیدز تجربه اش کرده بودم . فست فود محبوب . قبلا بارها با شهلا و طیبه و اعظم و خیلی های دیگر در مورد دادگاه صحبت کرده بودم . شهلا برایم گفته بود که در دوران دادسرا و بازجویی دندانهایش شکسته ولی وقتی در دادگاه گفته بود ، قاضی قبول نکرده و او مجبور شده همان چیزهایی که در بازجویی گفته دوباره تکرار کند . یکی دیگر قسمتی از سرش که بعد از بازجویی مو در نیاورده بود نشانم داد و گفت بازجو وقتی موی سرم را میکشید این تکه اش از بیخ کنده شد و خون آمد . بعد از آن این شکلی شد ولی وقتی به قاضی گفتم قبول نکرد . طیبه گفت خیلی کتک خورده بود ولی حرفش را قبول نکردند . عصبی بود و قرص اعصاب میخورد . با لحنی کشیده از فشار درد اعصاب گفت که هرگز قاضی همتیار را نمیبخشد . اما اعظم گفت وقتی تو نبودی زنی را در بازجویی به شدت کتک میزنند تا قتلی را به گردن بگیرد . تمام استخوانهایش شکسته بود . ولی نمیدانم از چه راهی از پزشکی قانونی مدارکی را گرفت که ثابت کرد کتک خورده . برای شاهرودی نامه نوشت و او رسیدگی کرد . حالا آزاد شده و در حال شکایت از مامورین است . شهلا و بقیه گفتند فایده ندارد . هر چه قبلا اعتراف کردی باید همان را بگویی . وگرنه خودت را به دردسر میاندازی . ممکن است دوباره تو را به آگاهی ببرند . من اما تصمیم داشتم در دادگاه همه کسانی که آزارم داده بودند رسوا کنم . به محض اینکه جلوی قاضی میایستادم به او میگفتم هر چه تا روز سوم گفته ام را قبول کند . همه چیز را کامل برایش شرح میدادم . میگفتم کمالی را بیاورد تا او از مامورین واطا بگوید . خودم ، راز تناقضات اعترافهایم را برایش میگفتم . قاضی نمیتوانست در مقابل استدلال هایم تاب بیاورد . روز خوش در انتظارم بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر